انجمن بیماران ام اس خوزستان

نام کتاب: کیمیاگر

اثر: پائولوکوئلیو

مترجم:

معرفی کتاب کیمیاگر

درباره کتاب

سانتیاگو زادگاهش را رها می‌کند و به شمال آفریقا می‌رود تا در نزدیکی اهرام مصر گنجی مدفون‌شده را پیدا کند. پائولو کوئیلو (Paulo Coelho) در کتاب کیمیاگر (The Alchemist) با سبکی مشابه به داستان‌های شرقی، روایت‌گر قصه‌ی این پسر جوان است. او در مسیرش، با زنی کولی، مردی که خودش را پادشاه می‌داند و یک کیمیاگر آشنا شده و نیز عاشق فاطمه، دختر صحرا می‌شود. همه‌ی آن‌ها هدایت‌گر سانتیاگو در مسیر جست‌وجویش هستند. پئولو کوئیلو در این اثر از جملات قصار و پرمعنایی استفاده کرده که به سهم خود، داستان را بسیار زیبا و دل‌نشین کرده‌اند.

نویسنده در رمان کیمیاگر به مخاطبان خود این مفهوم را می‌رساند که اگر در زندگی هدفی پراهمیت دارند، هیچ‌وقت آن را غیرقابل‌ دسترس ندانند و برای آن تلاش کنند؛ چرا که هرچه بیشتر ادامه دهند، بیشتر شایسته نتیجه‌ای والا خواهند بود. سانتیاگو در طول سفر خود احساساتی از قبیل اشتیاق، ترس، تنهایی، عشق و حتی شکست را تجربه می‌کند، اما همچنان مصمم به راه خود ادامه می‌دهد. پائولو کوئیلو در این کتاب با اتکا به‌ نقد زندگی روزمره، همه‌چیز را با تخیل شروع می‌کند، اما در آخر، آنچه برای خواننده روشن است، تحقق رویا و آرزویی‌ست که محال پنداشته شده بود. سانتیاگوی کتاب کیمیاگر نمادی از تمامی انسان‌هایی‌ست که می‌خواهند برای رسیدن به اهداف خود تلاش کنند، هرچند دیگران آن را حتی با قوه‌ی تخیل خود محال بدانند.

ایده‌ی اصلی کتاب کیمیاگر که به بیش از 52 زبان زنده‌ی جهان ترجمه شده و در بیش از 150 کشور دنیا به چاپ رسیده است را نویسنده از یکی از داستان‌های «هزارویک شب» و داستانی کوتاه به نام «دو رویابین» از خورخه لوئیس بورخس، گرفته است. تا قبل از این اثر، پائولو کوئیلو دوران کاری پرفرازونشیبی را از سر می‌گذراند. با این وجود او با اراده‌ای آهنین، نویسندگی را به‌عنوان یک شغل تمام وقت ادامه داد و با انتشار آثار موفقی چون کیمیاگر، به شهرتی جهانی دست یافت. کتاب کیمیاگر از پائولو کوئیلو را انتشارات پر با ترجمه‌ی مهدی صائمی منتشر کرده است.

در بخشی از کتاب کیمیاگر می‌خوانیم
جوان چوپان، ناامید از خانه‌ی آن پیرزن خارج شد و با خود عهد کرد که دیگر هرگز به خواب‌ها اهمیتی ندهد. همچنین به خاطر آورد که باید در طول روز به چند کار برسد؛ به دکان بقالی رفته و مقداری مواد غذایی خریداری کند. کتابش را با یک کتاب قطورتر مبادله کرده و بر روی نیمکتی در میدان اصلی شهر بنشیند تا نوشیدنی تازه‌ای را که خریداری کرده بود، امتحان کند. چرا که روز گرمی بود و او موفق می‌شد کمی بدن خود را خنک کند. گوسفندان در دروازه‌ی ورودی شهر و در اصطبل یکی از دوستان جدیدش بودند. او با مردم بسیاری در آن اطراف آشنا بود و به همین خاطر بود که مسافرت را بسیار دوست داشت.

او همیشه دوستان جدیدی به دست می‌آورد و نیازی نداشت تا تمام وقتش را با زندگی مداوم با آن‌ها بگذراند. آنچه که در مورد صومعه اتفاق می‌افتاد معمولاً به این امر منتهی می‌شود که آنان به بخشی از زندگی ما تبدیل می‌شوند. در آن صورت، اگر خودمان را براساس آنچه که دیگران از ما می‌خواهند تغییر ندهیم، آنان ما را به باد انتقاد می‌گیرند. چراکه مردم فکر می‌کنند به‌درستی می‌دانند که دیگران چگونه باید زندگی کنند. حال آنکه، هر یک از آنان نمی‌دانند، خودشان چگونه باید زندگی کنند.

همانند آن زن تعبیرکننده‌ی خواب‌ها که نمی‌دانست چگونه آن‌ها را به واقعیت تبدیل کند. از آنجا که، با کارگاه بازرگان سه روز فاصله داشت، تصمیم گرفت قبل از آنکه با گوسفندانش به سمت صحرا حرکت کند، منتظر بشود تا کمی آفتاب فروبنشیند.

Stay in the loop