سرکار خانم، جناب آقا، شما خیلی زیبا هستید!
بنا بر ضرورتی ناچار شدم مادرم را برسانم اورژانس بیمارستان.
مسئول تریاژ گفت، برو بگرد تخت پیدا کن تا پذیرش کنم!
مادر را با آن حال بردیم وسط تالاری که دور تا دور آن تختهایی پر از انواع آدم گرفتار و تالان بود.
چند نفر دیگر نیز درست مانند ما عزیز بدحال خودشان را همراه داشتند و منتظر خالی شدن تخت بودند. یک ساعتی کمتر و بیشتر منتظر ماندیم، که صدایی ضعیف به گوشم رسید:
«آقا، آقا، این تخت خالی شده است، بیایید اینجا»
زن بد حالی که به همسرش تکیه داده بود داشت با لبخندی کم رنگ مرا خطاب قرار میداد.
گفتم نوبت شماست و گفتند وضعیت مادر شما بدتر است، و گفتم و گفتند تا بالاخره راضی شدم و مادر را روی تخت خواباندم…
یک ساعت بعد آن خانم هم روی تخت کناری دراز کشیده بود و چند پزشک و پرستار دورش حلقه زده بودند، شوهر نگران ایستاده و با چشمانی خیس همسرش را تماشا میکرد.
هیچ چیزی برای دلداری دادن به این دو فرشته به ذهنم نمیرسید، فقط در دل گفتم، شما خیلی زیبا هستید.
هفت ساعت بعد که داشتند شانه به شانه و با لبخند از اورژانس بیرون میرفتند، نگاه آنها به سوی ما برگشت و جویای حال مادر شدند و این بار بلند تکرار کردم آهای غریبهها شما واقعاً زیبا هستید، سری تکان دادند و گذشتند.
ناگهان خود را در دادگاه و روبروی داور وجدان دیدم با هزار پرسش سخت:
– تو فکر میکنی آدم خوبی هستی؟
– پس این دو نفر چه هستند؟
– آیا خودت حاضر بودی همین کار را برای غریبه دیگری تکرار کنی؟
انگار سالها اشتباه میکردم و در توهم بودم، تازه فهمیدم که خوبها در سختترین لحظات است که خودشان را نشان میدهند، آن ثانیههای کم شمارِ گرفتن تصمیم سخت.
گویی، زیبا بودن آسان و زیباتر بودن دشوار است و زیباترین بودن کمیاب.
خوشبختم که دیروز دو نفر از زیباترین آدمهای دنیا را دیدم.
#ایرج_نوروزی
پاسخها