بسیاری از ما زندگی را مثل بستنی فرض میکنیم که در حال آب شدن است.
انگار که مرگ مانند موریانه به جان درختِ زندگی افتاده و آنقدر میخورد تا تمام شود.
اما ذهن جسور و کنجکاو نیچه با چند کلمه تمام این ساختار را دگرگون میکند. به این مثالها دقت کنید:
آینه خاک گرفته را فرض کن.
اگر دستی روی آن بِکِشیم یا با دستمالی جلایش بدهیم چه خواهد شد؟
یا اصلا فرضی دیگر؛ بدن آلوده به چرک و سلولهای مرده را تصور کن وقتی به مدد آب گرم و لیف و صابون
«مردهزدایی» شود؛ آنگاه چه حس و حالی را تجربه خواهی کرد؟ آیا میشود زندگی را نیز همینقدر لذیذ توصیف کرد؟
نیچه زیستن را دورافکندن مدام مرگ میداند!
یعنی این مرگ نیست که زندگی را موریانهوار میجَوَد بلکه زیستن یعنی زدودن مرگ از خود.
جمله کوتاه و به ظاهر ساده است اما تشخیص اینکه چه چیزهایی پیرامون ما مُرده، بسیار دشوار است.
بسیاری از ما در حال زیستن میان لاشههایی از باورهای مرده، عادتهای مرده و مقاصد مرده هستیم.
برای بسیاری از انسانها قلب آخرین عضوی از بدن است که متوقف میشود و سالها قبل چشمانشان از دیدن، گوشهایشان
از شنیدن و مغزشان از اندیشیدن ایستاده.
اینان زندگی را تجربه نمیکنند چون قابلیت دور انداختن آنچه مرده است را ندارند.
موافقید بگوییم هرکس به میزانی زیستن را تجربه میکند که در زدودن مردههایش، توانمند باشد؟
گاه ما با ایمانی مرده یا آیینی مرده یا رابطهای مرده یا کسب و کاری مرده چنان انس داریم که نمیتوانیم از آن عبور کنیم.
شاید در این موقعیت، تعریف نیچه برایمان راهگشا باشد که نخواهیم زیست مگر به بهای دور افکندن مرگیدهها!
در عرصه اجتماعی هم این قاعده جاری است. جامعه زنده آنی است که قابلیت رهایی از مرگیدههایش را دارد. شعار «زندگی» مطالبه عبور از مرگ است.
در مقابل جامعه مرده، متعصبانه به مومیایی لاشههایش پناه میبرد و فراعنهاش را در هرمهای مجلل ذخیره میکند! چرا؟
چون استطاعت زایش تازه ندارد، پس به ستایش گذشتهاش سرگرم میشود.
مثل پیرمرد یا پیرزنی که ذوق و توان «تجربه» ندارد به گردگیری توشه کهنه و تکرار هزارباره خاطرات گذشته مفتخر است.
اگر نه همواره و هر شب؛ لااقل هر از گاهی چشمی بگردانیم و خود را مرور کنیم.
ببینیم آیا مردهای هست که جسارت زدودن آن را نداریم؟ شاید با دور افکندن مرگیدهها، زندگی برایمان گشوده و آشکار شود
پاسخها