انجمن بیماران ام اس خوزستان

داستان کوتاه از نرگس راد

بگشا پنجره‌ ها را که نسیم سحری همچو پروانه زمانی گشته پیرامن گل تا به کنعان برساند عطر پیراهن گل چشم دل گر بگشایی همه جا کوی جانانه بود

داستانک

آن زمان‌ها در خانه‌ی مادربزرگم مرسوم بود که زیر فرش‌ها پول می‌گذاشتند برای لحظه‌های مبادا. اسکناس‌های ۱۰۰ تومنی، ۵۰۰ تومنی. سکه‌های ۲۵ تومنی. پول‌ها بعد از یک مدت بوی گَرد مورچه میگرفت و خاک کهنه.

من و خاله‌هام قرار می‌گذاشتیم که عصرها یکی یکی گوشه‌های فرش را بالا بزنیم و مباداهای مادربزرگ و پدربزرگم را جمع کنیم و از این طرف و آن طرف پول روی هم بگذاریم برای یک سور و سات عصرگاهی دخترانه. بعد من میشدم مسئول خرید.

روسری میکی‌موس قواره کوچکم را‌ با آن حاشیه‌ی قرمز رنگش سر می‌کردم و از اصغر آقا، بقالی محله بستنی زی‌زی‌گولو میخریدم یا کیم دوقلو یا پفک نمکی. مباداهای آن روزمان اگر که خیلی پول میشد ساندویچ میخریدم از آقا سوسیسه! آقا سوسیسه اسمی بود که روی مرد ساندویچ فروش محله گذاشته بودیم. الان دلیل این نامگذاری را نمی‌دانم اما آن موقع حتما دلیل محکمی برای این نامگذاری پرمحتوا داشتیم!

داستان کوتاه از نرگس راد

قوی هیکل بود، عینک فریم مشکی داشت و یک موتور هندا و دست‌هاش پر از مو بود.
این را از پشت ویترین یخچالش میدیدم. وقتی که آستین‌های پیراهن سفید چرک‌تابش را بالا میزد و چنگال بزرگی دست میگرفت و میرفت سراغ ظرف‌های فلزی مغزهای پخته و ماکارونی‌های لهیده و سوسیس‌های چرب و چیلی‌اش.

روزهایی که پولمان به ساندویچ‌های آقا سوسیسه میرسید، سرخوش‌تر بودیم.
لذت باز کردن کاغذهای کاهی چرب و زدن اولین گاز به خوشمزه‌ترین ساندویچ‌های دنیا، بی که سر و ته خالی نان باگتِ یک لا قبایش را جدا کنیم.

آقا سوسیسه هم‌محلی ما بود و همه‌ی ما را میشناخت. گذشت و بعد از مدتی مداح مسجد محل شد. عصرها دست‌هاش را توی ظرف‌های فلزی مغز و ماکارونی لهیده میکرد و شب‌ها پشت میکروفن مسجد روضه می‌خواند. من در عالم بچگی روضه میرفتم و دنبال دوست میگشتم تا خوراکی‌هایمان را با هم بخوریم و درباره‌ی عکس برگردان‌های آدامس پولا حرف بزنیم.


وقتی ساکت میشدیم که دیگر صدای هیس هیس پیرزن‌های بی‌اعصاب مسجد بلند میشد و صدای آشنای آقا سوسیسه توی بلندگوها بسم‌الله میگفت. چه شب‌هایی!
روضه‌هاش را گوش می‌کردم در حالی که دلم پیش همبرگرها و ساندویچ‌های مخصوصش بود.

آقا سوسیسه بعد از مدتی معروف‌ شد و ساندویچی را رها کرد. مغازه‌ش یک مدتی املاکی شد، بعد لباس فروشی و بعد چیزهای دیگر. خاله‌ها یکی‌یکی ازدواج کردند و رفتند پی زندگی‌شان. من هم بزرگ‌تر شده بودم و سور و سات دخترانه‌مان کور شده بود دیگر .

مادربزرگ و پدربزرگ از آن محله رفته‌اند. رسم گذاشتن پول زیر فرش‌ها هم از میان‌مان رفته. من اما هنوز دلم فراغتی می‌خواهد از جنس آن عصرها که پول‌های توی دستم بوی گَرد مورچه میداد و دلم ذوق رسیدن به ساندویچ‌های آقا سوسیسه را داشت. بی‌که بترسم از بزرگ شدن. و از نبودن!

نوشته: نرگس راد

پاسخ‌ها

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Stay in the loop